وبراي خداوند سخت گريستم ...
آن گاه که از عمق جان دوستي را از خطايي آشکار منع مي کردم و او فقط به عشق دوستانش آن را انجام مي داد و اصلاً متوجه زيان هاي آن نبود و گوشزد هاي من هم اصلاً فايده اي نداشت و من همچنان سخت تلاش مي کردم تا او را از اين کار خطا باز دارم و افسوس مي خوردم و بالاخره هم بيفايده شد ... به ياد خداوند افتادم .... و براي خداوند سخت گريستم ....
آن گاه که او ما را از سر اوج عشق و دوست داشتن و به خاطر خوب ماندن ما ، از بدي ها باز مي دارد ، منع مي کند حکم حرام مي دهد ، و ما باز هم گستاخانه انجام مي دهيم چقدر دل خداوند براي ما مي تپد و به درد مي آيد و براي ما مي گريد...
، راستي چقدر خداوند نگران ماست ! و در ميان ما که اينقدر دوستمان دارد چه غريب !