سپیده
مدتی بود رعنا مرتب می رفت دیدن خورشید خانم ،اون می دونست با این رفت و آمدش دل خورشید خانمو شاد می کنه دل هردوشون می تپید برای هم.چند وقت پیش رعنا احساس می کرد چشمای او غم داره خیلی دلش می خواست بدونه چی باعث ناراحتیش شده.اما نپرسید طبق معمول حال و احوالی کردند لب خورشید خانم ترشد و زبونش واشد به حرف و می گفت :موندم چقدر آدما راحت دروغ می گن و راحت قضاوت می کنن ،چرا بجای صحبت و رفع کدورت ،فقط بلدند قیافه بگیرند و...هزاران چرای دیگر ،اونامی دونند چند وقت دیگر زنده اند؟رعنا دیگه خسته شدم.
موضوع مطلب : |
|