سپیده
مدتی بود رعنا مرتب می رفت دیدن خورشید خانم ،اون می دونست با این رفت و آمدش دل خورشید خانمو شاد می کنه دل هردوشون می تپید برای هم.چند وقت پیش رعنا احساس می کرد چشمای او غم داره خیلی دلش می خواست بدونه چی باعث ناراحتیش شده.اما نپرسید طبق معمول حال و احوالی کردند لب خورشید خانم ترشد و زبونش واشد به حرف و می گفت :موندم چقدر آدما راحت دروغ می گن و راحت قضاوت می کنن ،چرا بجای صحبت و رفع کدورت ،فقط بلدند قیافه بگیرند و...هزاران چرای دیگر ،اونامی دونند چند وقت دیگر زنده اند؟رعنا دیگه خسته شدم.
موضوع مطلب : دوشنبه 93 دی 8 :: 3:11 عصر :: نویسنده : سپیده صبح به نام خدا تازگی ها ماموریتی جدید به خورشید خانم سپرده اند .در جزیره ای دور ،پراز گنج و بسیار آرام .... اون فکر می کرد چه دور چه نزدیک ،هرجا "او" بخواهد و امر کند باید رفت و "کار"کرد. از قول استاد می گفت:"هرکه عمل کرد به معلومات خودش ،خداوند مجهولات اورا معلوم می فرماید ." شاید از حالا به بعد از ماجراهای خورشید خانم و جزیره پر گنج بنویسیم..... موضوع مطلب : سه شنبه 92 آذر 26 :: 6:49 عصر :: نویسنده : سپیده صبح "ابوحمزه"نام یک شخص نیست ؛قصه ی ومن و خدا است."من"بنده ای ست که شوق گناه اورا فرسنگ ها ازخانه ی مولا دورکرده و "خدا"مولایی ست که لحظه ای از این بنده فاصله نگرفته ؛"من"بنده ای ست که هرچه مولا به او فرصت داد آتش زد و نعره مستی کشید ؛"خدا"مولایی ست که هرکجا بنده اش رفت ؛به دنبالش دوید؛"من"بنده ایست که دست رد برامر مولا زده ؛"خدا"مولایی ست که دست بنده را رهانکرده ؛"من"بنده پشیمان است ؛"خدا"مولای توبه پذیر ؛"من"آمده و "خدا"پذیرفته؛بیش از این نه از "من"بگویم ؛نه از"خدا"؛خودت بشنو قصه "من"و "خدا" را..... محسن عباسی ولدی (از کتاب "قصه ی من وخدا " ؛قصه ی واژه هایی که بوی ابوحمزه گرفتند) موضوع مطلب : |
|