سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سپیده
چهارشنبه 89 بهمن 6 :: 11:14 عصر ::  نویسنده : سپیده صبح

موجودات دوست داشتنی در جایی می نشینند که به این راحتی بیرون نمی روند .لازم نیست به زبان بگویی :درقلبم جاداری.آنچه ازدل براید بردل نشیند.دل ها باهم سخن می گویند ؛چشم ها باهم سخن می گویند. فقط گاهی ویرایششان (ورژن شان)با هم متفاوت است و زمان میبرد تا گیرنده تبدیل کند و .....خدانکند دیر شود.

ان الساعةآتیة اکاد اخفیها لتجزی کل نفس بماتسعی /مبارکه طاها ایه 15  

این هم به یاد دوستانی که باهم این به این زبون صحبت میکردیم.شاید که دوباره چنین شود.




موضوع مطلب :
جمعه 89 دی 24 :: 10:26 عصر ::  نویسنده : سپیده صبح

قطره ای باران از آسمان به دامان دریا افتاد ؛و چون وسعت و بزرگی محیط را نگریست شرمسارگشت و با خود گفت :من در برابر اقیانوس که باشم و چقدر دارم و با وجود آن براستی که من معدوم به شمار آیم .

یکی قطره باران زابری چکید

خجل شد چوپهنای دریابدید

که جایی که دریاست من کیستم؟

گراوهست حقا که من نیستم

چوخود رافرومایه و خرد یافت صدف درآغوش آورد . به جان و کمال رغبت تربیتش کرد و سیر فلک و گردش ایام اوراچندان بالا برد و برکشید که مرواریدمشهور گشت و شایسته گنجینه و آرایش تاج و تخت شهریاران شد ؛آری ؛چون خود را پست دید رفعت مقام یافت ؛و چون به کوی فنا درآمد به سرمنزل بقاپیوست.

چوخود را به چشم حقارت بدید

صدف در کنارش به جان پرورید

سپهرش به جایی رسانیدکار

که شد نامور لؤلؤ شاهوار

بلندی ارآن یافت کو پست شد

در نیستی کوفت تا هست شد

تواضع کند هوشمندگزین

نهدشاخ پرمیوهسربرزمین

                                                                                              بوستان سعدی ،باب سوم




موضوع مطلب :
پنج شنبه 89 دی 9 :: 10:46 عصر ::  نویسنده : سپیده صبح

خانه قدیمی دوطبقه بسیار نقلی یک خواب و دواتاق تودر تو بعنوان :پذیرایی و اتاق دوخواهر ویک برادر(هم درس می خواندند هم می خوابیدند و لحظات تلخ و شیرینی را باهم می گذراندند) در طبقه بالا ،یک آشپزخانه و یک اتاق نشیمن در طبقه هم کف و یک حیاط نقلی با یک درخت توت قدیمی ،لازم بذکر است که دستشویی (توالت)ان طرف حیاط بود .یادش بخیرهرگاه شبها خواهر و برادر کوچکتر می خواستند انجا بروند خواهر بزرگه را بیدار می کردند با او می رفتند .یادم رفت بگم حمام این خانه قدیمی در زیر هم کف یابه عبارتی در زیر زمین بود .حدود 8سال اول ان منطقه که منطقه 12 تهران بود لوله کشی گاز نداشت و با نفت ،بخاری ها کار می کردند .ابگرمکن هم با کپسول گاز مایع کار میکرد .(تعجب نکنید 12 سال پیش این طور بود ).

بهرحال لحظات شیرینی داشتند .حتی سرما های اتاق مطالعه یا همان مهمان خانه .با جوراب و لباس نسبتا گرم می نشستند و درس می خواندند.

در همین ایام امتحانات دی ماه بود، سال 74 ،همون روزهایی که گاهی در منزل می مانیم که درس بخوانیم .خواهر بزرگه سال آخر دبیرستان بود و فردای انروز امتحان ریاضیات جدید(یکدرس در نظام قدیم) داشت،صبح بعداز رفتن خواهر و برادر کوچکتر به مدرسه، مادر استراحت کردندو خواهر بزرگه رفت بالا درس بخونه .عادت داشت موقع درس به بخاری نزدیک باشه و پشتش گرم بشه.نفت بخاری تموم شده بود و او طبق معمول رفت و پیت نفت (ظرفی که در ان نفت می ریختند و یک لوله در سرش داشت )را آورد و مخزن سوخت بخاری را پر کرد،همیشه کمی نفت داخل کوره میریخت تا بخاری راحت تر روشن شود این کار را کرد و کبریت را روشن کرد و داخل بخاری انداخت ،ناگهان بخارات نفت که براثر گرم بودن بدنه بوجود امده بودند ،شعله ور شدند و ....

ناگهان صدای دختر که می گفت صورتم سوخت بلند شد تمام صورتش جزجز می کرد با عجله پایین رفت . مادر که از خواب پریده بود ندصورت دخترش را که دید به سرش زد و مرتب می گفت: هیچ اتفاقی نیافتاده نگران نباش الان زنگ می زنم اورژانس جلوی اینه نروی مادر!

مادر مشغول تلفن زدن بود و دخترک با خودش 2،2تا 4تا می کرد که قیافه اش راببیند یانه .بالاخره یک نیرویی هولش داد جلوی آینه .....

صورتش مثل صورت حاجی فیروز شده بود سیاه سیاه خنده اش گرفت و گفت :فتبارک الله احسن الخالقین .خدایا خو دت زیبایی دادی و خودت هم می توانی درچشم برهم زدنی بگیری .

اورژانس رسید و چشمان دخترک را معاینه کرد و صورتش را با گازاستریل کمی شستشو داد .گفت باید برویم بیمارستان بوعلی .....

سوار بر امبولانس شدند و رفتند در راه دختر خیلی فکرکرد .وقتی رسیدند بیمارستان پزشک گفت :باید صورتش را باشامپو بچه بشویید تاما چشم هایش را معاینه کنیم به دستشویی ها رفتند و شروع کردند به شستشو دختر سرش را بالابرد و به اینه نگاه کرد صورت سفید مثل اینه هرچه مو در صورتش بود سوخته بود. مژه و قسمتی از ابرو و پشت لب و .....چشمهایش معاینه شد الحمدلله آسیب ندیده بود فقط پلکها متورم شده بودند با پماد سوختگی درمان کردند.به منزل رسیدند برادر رسیده بود و بسیار نگران شده بود زیراکه همسایه گرامی به او گفته بود خواهرت سوخته و با آمبولانس به بیمارستان بردنش پسر اول دبیرستانی نگران و دلش هزار راه رفته......

بگذریم از حواشی واینکه خواهر بزرگه بعد دوروز رفت مدرسه هیچکس باورش نمی شد ان اتفاق برایش افتاده باشد چون بغیراز مژه هایش که سوخته بود هرچه رفته بود موهای زاید صورتش رفته بود و نتنها زشت نشده بود بلکه زیباتر هم شده بود  .دوست صمیمی دختر به او می گفت مثل تازه عروس ها شدی وادم باورش نمی شه و .....

کاری به این حرفها ندارم اما به نظر من یک امتحان الهی بود برای نوجوانی که ظاهر زیبای خدادادی داشت و باید هر لحظه شکر ان را بجا اورد مثلا از چشم نامحرم بپوشاند نه در حد وجه کفین بلکه بیشتر، بخود مغرور نشودو  بداند که خدایی که داده ممکن است بگیرد.

خدایا در لحظات امتحانات مارا فراموش نکن ویا به عبارت درست تر ما تورا فراموش نکنیم 




موضوع مطلب :
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >   
 
 

mouse code

کد ماوس